*٨9.٢.٩٣* *31 روز و 12 ساعت و 4 دقیقه * مامانی دیشب نخوابیدی,همش گریه کردی,تا گفتم خداروشکر خوابید,بیدار میشدی نق میزدی و گریه میکردی.صبح ساعت 11بود زنگ زدم به مامانم که حالم خرابه میخوام آیلین رو بیارم پیشت ظهر هم باید نوبت دکتر براش بگیرم یه دفعه میارمش که گرمش نشه. ساعت 12 بود که با تمام وسایلت بردمت خونه مامانم,چون باید عصر نوبت دوم شنوایی تو میرفتی و گفته بودن باید حموم کرده بری مامانم حمومت کرد و خوابیدی. ساعت 5بود که رفتم خونه مامانم,به شدت دلم برات تنگ شده بود,خیلی از نبودت تو خونه اذیت شدم, حتی ظهر هم نتونستم بی تو بخوابم.پشیمون بودم که تورو فرستادم خونه مامانم.دیگه هم اینکارو نمیکنم! نهایتش اذیت بودم خ...